عشق و خیانت

پسر خلیفه مراد همواره در مورد زندگی اش می اندیشید . چشمانش به نقطه دور دست میخکوب میشد. بعضی اوقات اشک سردی از کنج چشمانش پاهین میریخت. وقتی از او علت را می پرسیدند خاموش می ماند و چیزی نمی گفت. بعد بر خواسته عقب کلکین اتاق اش می ایستاد. و دور دست ها را نظاره میکرد. . همه درک میکردند که او درد عمیقی دارد. اما وی غمش را تقسیم نمیکرد. خلیفه مراد به یاد می آورد که چطور پسرش را با رنج و مشقت فراوان ساخت و در آخر عمر همان فرزند تیشه به ریشه اش زد و نزد همه سر افگنده و رنگ زرد اش ساخت.
او به خاطر میاورد که چطور خانمش او را ترک کرده و از نزدش برای همیشه دور شود.
آری خلیفه مراد پسری داشت که اسمش رامین بود . رامین پسر ولگرد و بیهوده به بار آمده بود.
وهمیشه سبب رنجش خاطر پدرش می شد. خانم مراد سالها قبل که رامین شش ساله بود وفات یافته بود. و مراد تا دیر گاهی خانمی نگرفته بود.
رامین آرام آرام جوان میشد. او عادت داشت از همان طفلی چیزی را پنهان و از نگاه پدرش گرفته و او را فریب دهد. مراد که هم مصروف کار و بار شرکت تجارتی اش بود کمتر روی تربیت سالم رامین میاندیشید. تا اینکه رامین کلان شد و مراد پسرش را به خارج فرستاد و خودش تنها ماند. دوستانش او را مشوره دادند که بخاطر بیرون شدن از تنهای برای بار دوم ازدواج کند. اما مراد که خود را بزرگ سال میدید نمیپذیرفت. یکی از دوستان نزدیکش برای وی زن بیوه و جوانی پیدا کرد و خلیفه را راضی ساخت تا او را به عقد نکاح اش در آورد . خلیفه دل نا دل به رامین احوال داد تا در مراسم نکاح اش شرکت کند. اما رامین گفت که آنها مراسم را بر پا کنند چراکه او نمی تواند که به این زودی ها بیاید.
خلیفه با خانمی مانند ماری که جوان و زیبای روی بود ازدواج نمود. محفل نکاح سپری شد. خانم جوان و از فامیل غریبی بود که قدم به خانه خلیفه مراد گذاشت. او بسیار خوش برخورد و مهربان بود. همواره طبع خلیفه مراد را خوش نگاه میکرد. زندگی آن دو به خوشی و خوبی به پیش میرفت. خلیفه بسیار خوش بود و همواره میگفت: به ناحق چندین سال عمرم را به تنهای سپری کردم. کاش زود تر ازدواج میکردم و اینقدر رنج نمیکشیدم.
یک سال گذشت و رامین پسر خلیفه به وطن بر گشت. وقتی اولین بار به خانه آمد و چشمانش به چشمان زیبا و جادوی ماری افتاد دل از دل خانه اش رفت و یک دل نه صد دل عاشق ماری شد. ماری با مهربانی او را بدرقه کرده و هر وارد خانه شدند. خلیفه ماری را به پسرش معرفی کرد. وهمه دور دسترخوانی نشستند که جمعی از مهمانان در آن جمع  شان حاضر بودند.
همان روز غوغای در دل رامین پیدا شد. چی تا کنون او هیچگاه زیر تاثیر سخنان خانمی نرفته بود و زنی را با آن زیبای ندیده بود. او بدون اینکه بداند به چی کسی عشق میورزد . احمقانه عاشق مادر اندرش شده بود. آرام آرام احساس کرد که ماری را خیلی دوست دارد. و به او عشق میورزد. آهسته آهسته با ماری گرم گرفت. روزی در حالیکه ماری با ناز و کرشمه در نزدش نشسته بود به او ابراز عشق و علاقه کرد. ماری در جواب حرف های رامین خاموشی اختیار کرده و با تبسم معنی دار اتاق او را ترک کرد.
بعد از آن روز روابط نامشروع رامین و ماری آغاز شد. ماری که همواره هوس داشتن همسر جوان و خوبروی را در سر میپرورانید پیشنهاد رامین را پذیرفت و برایش حلف وفا داری یاد کرد.
اما در مقابل خلیفه که متوجه شده بود که ماری به پسرش تمایل نشان میدهد سعی کرد که رسوایی نیافتاده پسرش را زودتر به خارج بفرستد مگر رامین امروز و فراد کرده و رفتنش را به تعویق می انداخت.
نیمه های یک شب فکر شیطنت آمیزی افکار رامین را مختل ساخت آری او به این فکر شد که با کار های خودش کار رفتن ماری را نیز سر براه ساخته و عشقش را از چنگال پدر بربایاند.

روی همین فکر فردا موضوع را با رامین در میان گذاشت ماری با شیطنت رویش را بوسید و به ذهنش که چنین کاری را پیشنهاد نموده  بود آفرین گفت. او با جرهت تمام به رامین گفت: رامین دوستداشتنی! من از مدت ها است که سفر خارج را در خواب می بینم و همواره این آرزو را داشتم که به خارج از کشور سفر کنم. اگر او این کار را کرده بتوانی من خود و تمام زندگی ام را به اختیار تو قرار خواهم داد. هر چی از من بخواهی دریغ نمیکنم و در ضمن با هر دو میتوانیم با خاطر آسوده با هم ازدواج نموده و زندگی کنیم من به خاطر عشق تو از همه چیز میگذرم. و با تو هر جای بخواهی میروم  تو خاطر جمع باش و کار هایت را سر براه کن.
رامین از همان روز در صدد تهیه پاسپورت ماری شد. ماری پول زیادی را از نزد خلیفه پنهان می نمود و به رامین میداد.
اما خلیفه از همه جا بیخبر بود و خرسند بود که رامین دوباره می رود و او و خانمش دوباره زندگی بی درد و سر را دوباره از سر میگیرند. یک و دو ماه دیگر هم سپری شد و یک شب که خلیفه مراد به خوابی عمیقی فرو رفته بود رامین ناوقت تر از شبهای دیگر با خبر خوشی برای ماری به خانه آمد. ماری با بی صبری انتظار آمدنش را میکشید با اولین ضربه در از جا برخواست و در را گشود. رامین با خوشحالی رویش را بوسید و گفت: پس فردا بخیر با هم یکجا میرویم. ماری با اشتیاق تمام او را در آغوش گرفته گفت: چی میشنوم رامین خواب هستم یا بیدار؟ خداوند دعا من را قبول کرده و من از شر این مرد پیر خلاص میشوم. هردو با آرامی وارد منزل شدند خلیفه هم از خواب بیدار شده و به دهلیز بر آمده گفت: کی است ماری جان!
ماری با ملایمت گفت: عزیزم رامین آمده.
خلیفه با صدای خواب آلود علت دیر آمدن رامین را پرسید.
رامین گفت: کار هایم بخیر خلاص شد و در خانه یکی از دوستان ام رفته بودم و کمی دیر شد.
خلیفه با مهربانی پرسید: پرواز ات چی وقت است؟
رامین جواب داد: هفته نو بخیر.
خلیفه به آرامش خاطر گفت: خو خدا خیر پیش کنه.
فردای همان روز که خلیفه مراد برای کاری به بیرون رفت. ماری و رامین بکس ها کالا و  لوازم ضروری خود را جمع کرده و به دوکان یکی از دوستان رامین انتقال دادند. وقت پرواز فرا رسند خلیفه مراد همان روز خود را بیمارتر از روز های دیگر احساس میکرد. لذا از خانه بیرون نشد. رامین بکس سفری اش را به شانه انداخت و چاپلوسانه دست پدرش را بوسید و از او خداحافظی نموده از خانه بیرون شد.
ماری هم گیلاس چای داغ با مقداری بیسکوت جلو خلیفه روی میز گذاشت و گفت: مرا ببخش! خلیفه با ملایمت ماری مخاطب ساخته گفت: چرا ماری جان ده دلت چی گشت که این درخواست از من کردی؟
تبسم نمکینی روی لبان ماری نقش بست و خاموش ماند. دقایقی همان جا ایستاد بعد به عجله به دهلیز آمد . چادرش را به سر کرده و از عقب رامین بیرون شد. هر دو سوار تاکسی شده و به میدان هوای رفتند و ساعتی بعد سوار طیاره شده و رفتند.
ساعاتی خلیفه مراد بیخبر از خواب بیدار شد. تب شدیدی آزار اش میداد. تشنه شده بود ماری ماری صدا میزد اما ماری دیگر او را ترک نموده و بجای دور رفته بود. خلیفه از بستر برخواست اینطرف و آنطرف سراغ ماری را گرفت اما او را نیافت به اطاق خواب رفت دید همه چیز ها نامنظم شده و کاغذی روی میز به چشم میخورد. قلب خلیفه مراد گواهی بدی داد با سرعت زیاد بسوی میز رفت کاغذ را برداشت فورا" خط ماری را شناخت . و با پوشیدن عینک هایش سطر های نوشته را چنین به خوانش گرفت.
شوهر عزیز و مهربانم!

مرا ببخش و دیگر سراغم را نگیر من و رامین باهم موافقه نموده و از اینجا رفته ایم. شاید تا این نامه را پیدا کنی ما در روی هوا باشیم. لذا کوشش نکن که برای من و رامین درد سری ایجاد کنی. من چند بار به خود جرات دادم که اگر بتوانم موضوع طلاق را با تو در میان بگذارم و با رامین یکجا شوم اما بعد فکر کردم که تو شاید نگذاری که من و رامین با هم نکاح کنیم. از اینرو نتوانستم که موضوع را با تو در میان بگذارم. خواهش میکنم که مرا ببخش و برایم طلاق غیابی بده که من با عشق خودم و پسر رویاهایم ازدواج کنم. من از ازدواج با تو چند بار ابا ورزیدم اما پدرم را خداوند انصاف بدهد حرفم را قبول نکرد من نمیتوانستم قبول کنم که عمرم را فدای زندگی مردی پیری کنم.
این همه را از من ندان و این خواست وجدان ام بوده و مرا از تو دور ساخته است.
حال خلیفه مراد قلب اش شکسته و همیشه فکر می کند که چگونه پسر و زن اش به وی اینگونه خیانت کرده اند او میگوید  که من هیچ کاری را برایشان نکردم که آنها آزرده شوند پس چرا؟
شما بگوید جزا اینگونه خانم ها چیست؟

مریم مار آستین شد

مــرا زن تا به انگشتــر نگیـــن شد

بکامم زندگی خیلــی شیــرین شـــد

ولی آخـــر ز تقـــدیر بد مــــــــن

مرا چـــو مریم مار آستین شــــــد

ساعت شش بعد از ظهر بود آفتاب کم کم می خواست که غروب نماید روف در دوکان اش فکر می کرد .آری فکر زندهگی اش را می کرد فکر کسی را می کرد سال ها قبل مادرش در رابطه او به روف چیز های را گفته بود. فکر کسی را می کرد که می خواست با او شریک زندهگی شود.
13سال قبل از امروز مادرش برای او دختری یکی از خویشان دور شان را خواستگار شده و بعد از بار ها رفت و آمد سر انجام شرینی او را آوردند و روف که تا آندم نامزدش را ندیده بود دل به دریا زده و به خواست والدین اش سر تسلیم فرود آورد. وقتی که اولین بار روف را بدیدن نامزدش بردند دل در سینه اش میتپید و نمی دانست که چگونه با مریم رو برو شود . در اولین نگاه از خداوند شکر گذار شد و در دل انتخاب مادر و خواهرش را تحسین کرد. مریم دختری زیبا با موهای دراز و بلند بالا بود. او بسیار مودب و خوش اخلاق معلوم می شد. روف قبلا" با او شناختی نداشت. اما همینکه با هم ازدواج کردند روف مریم را مهربانتر و خوبتر از آنچه تصور می کرد یافت. در آغازین سالهای زندهگی مشترک شان آن دو کاملا" با هم توافق نظر داشتند. در همین فضای صمیمت و مملو از خوشی صاحب دو پسر شدند . زندهگی آن دو بیشتر به بهشتی شباهت داشت. او همواره از رفتار نیک خانمش نزد همه تعریف می کرد. اما یگانه عیبی که مریم داشت این بود که کمی آزادمنش تربیت یافته بود و این عیب او همواره سبب رنجش خاطر برای شوهرش روف می شد.
اما روف این مسایل را سطحی گرفته و همه مشکلات را با پیشانی باز حل می کرد. زیرا نمی خواست که فضای خانواده شان تیره و تار شود.
آرام آرام طفلی دیگری در بطن مریم در حال شکل گرفتن شد در همین هنگام بود که هوای دیگری بسرش زد . او سر ناسازگاری  را با همسر و فامیل همسرش آغاز کرد. با اولاد هایش برخورد ظالمانه میکرد و بهانه های نامناسب می گرفت. آرام آرام روف احساس کرد که خانمش از او فاصله  میگیرد. اما علت را نمیدانست و این رنج دیوانه اش می کرد.
یک شب  مریم را مخاطب قرار داده گفت: عزیزم مریم جان ! ترا چی میشود؟ مریضی استی؟ درد داری؟ بگو حرف بزن تا کنون میان من و تو چنین حرف های نبوده است؟ چرا می خواهی فضای خانواده را به هم بزنی؟! اگر چیزی در زندهگی کم داری بگو؟
اما مریم مریضی را بهانه قرار داده و خودش را به خواب می زد. ماه ها سپری شد. تا اینکه طفل سوم آنها متولد شد و مریم دوباره صحتمند گردید.
اما همان بود که چندی پیش از آب در آمده بود.
وقتی روف به دکان میرفت او طفل را بخانه گذاشته و روز های متوالی به بهانه بازار و به خانه خویش واقوام از خانه بیرون می شد. و تا دیگر وقتها بر نمیگشت.  سر انجام خواهر روف روزی که همه در یک محفل عروسی قرار داشتند و روف نسبت به مشکلاتی نیامده بود قصه خصوصی مریم را با مردی از خویشان دور شان شنید و دانست که او همواره نزد او می رود. و با هم ملاقات می کنند. وقتی از محفل عروسی آمدند خواهر روف موضوع را با مادرش در میان گذاشت اما مادر جرات نمی کرد این قضیه را به پسرش بگوید. بعد از تاخیر چند روز روزی با پسرش نشسته و علت بی میلی عروسش را بخانه و خانواده همان مسله دانسته به پسرش بازگو کرد. روف نمی توانست که قبول نماید که خانمش به او خیانت می کند. او حرف های مادرش را رد نموده و خودش در پی جستجو برآمد. اتفاقا" روزی با نامه عاشقانه خانمش برخورد که نتوانسته بود برای معشوقش بفرستد. این اتفاق برای روف بسیار سخت تمام شد. و او را از خانمش متنفر ساخت . روف سخت تحت تاثیر احساسات قرار گرفته بود با خود می گفت: مریم اینقدر پست شده و به من خیانت می کند. آخر او یک مادر است و سالها از ازدواجش می گذرد. اگر به من رحم نمی کند به اولادهایش رحم کند. باز خودش را آرام نموده تصمیم گرفت با موضوع با پدر مریم در میان بگذارد. بعد از آن اتفاق فکر کرد که شاید در طرز برخورد با خانمش تغیری بوجود آمده باشد. و با وجودیکه از مریم نفرت پیدا کرده بود او را تحت ناز و نوازش قرار می داد. همه اشیا مورد ضرورت اش را به وجه احسن برایش آماده میکرد. و بخاطر اولادهایش هر خواست خانم خیانت کارش را بر آورده می ساخت. او همواره مریم را تحت نظارت داشت و از خداوند یکتا می خواست که خانم اش را هدایت نیک فرماید. اما باز هم وجدانش آرام نمی گرفت سرانجام همه دوست و آشنا از مسله دوستی و عشق نامشروع مریم با مردی از خویشان شان اطلاع پیدا کردند. نصایح و عصبانیت روف جای را نگرفت و موضوع به اوج خود رسید. روف دست از کار وبار برداشته به کابل آمد. و موضوع خیانت خانمش را با پدر و مادرش مطرح نموده و فیصله آنان را در مورد خواستار شد. پدر خانمش او را آرام ساخته گفت: پسرم چند روزی صبر کن من با تو می روم مریم و اولاد هایش را به کابل می آوریم. و او را تحت مراقبت میگریم و هم امکان دارد وقتی دور از آن مرد قرار داشته باشد. عشق نامشروعش را فراموش نماید. اگر عمل منفی دیگر از او دیدم حتما" او را میکشم.
بعد برای اینکه خشمش را از این مساله ثابت نموده باشد گفت: سزای زن خیانت کار به شوهرش مرگ است نصیحتش میکنم اگراصلاح نشد می کشمش.
پدر مریم هر دو با روف به پشاور آمد و بعد از سپری شدن چند روز دختر و نواسه هایش را گرفته به کابل آورد. یک روز خواهر روف نزد برادرش آمده گفت: روف جان مریم از سه سال است که با آن مرد ارتباط دارد و میخواهد ترا ترک کرده و با آن مرد ازدواج کند او از همه چیز زندهگی می گذرد و اصلاح نمی شود برو و طلاقش بده. اما روف بر آشفته شده گفت: تو حق نداری به زندهگی برادرت مداخله کنی! تو این همه را از کجا می دانی؟
پروین نامه را نشان داد که به قلم مریم نوشته شده بود و این همه موضوعات در آن درج بود.
چند ماهی سپری شد و روف پشت اولادهایش دلتنگ شد. تصمیم گرفت به کابل آمد. این بار مریم با سر و وضع آراسته بسیار با خوشی استقبال کرد. که برای روف بی سابقه بود روف که جدا از زن و فرزندانش زندهگی کرده نمیتوانست سر رشته کار وبار اش را در کابل گرفت. او دکانی کرایه کرده و آرام آرام به کار شروع نمود. روف فکر می کرد که شاید خانمش از کار های بدش پشیمان شده باشد. اما یکروز وقتی از دوکان به خانه بر گشت دید همه اعضای فامیل آشفته و پریشان استند. موضوع را از خسرش پرسید همه بطرف هم مینگریستند و چیزی نمی گفتند. سر انجام خسرش لب به زبان گشوده گفت: امروز بعد از چاشت وقتی همه بخواب بودند مریم از خانه بر آمده و سواری موتری شده از نزد همه ما فرار نموده است. طلا و لباس های خود را نیز با خود برده است. آسمان با همان بزرگی بالای سر روف چرخید و ضربه عمیقی بر مغزش وارد آمد.
به اطفال اش نگریست همه رنگ باخته بودند. پسر خوردش گریه می کرد و مادرش را میخواست. دیگران خاموش بودند و هیچ کاری از دست شان ساخته نبود.

بعد از مدتی روف اطلاع یافت که خانمش با همان مرد دلخا اش بدون اینکه از او طلاق گرفته باشد به پاکستان فرار نموده است. پدر مریم از بس که به خشم آمده بود به مردی پول داد که دخترش و شوهر نا مشروع اش را بکشد. اما چند روز بعد روف اخطاریه از طرف شوهر دلخا مریم دریاف کرد که نوشته بود: مریم به خانه ام داخل شده ومن هم با او نکاح کردم. اگر شما بخواهید که با من و یا خانمم نقصانی برسانید ما هر کاری را که می توانیم می کنیم.
حالا کسی به اولاد های روف توجه ندارد. آنها مادر زنده بی مادر شدند . پسر کلان مریم که 12 ساله است از زندهگی دلسرد شده و مکتب نمی رود . پسر کوچکش سخت مریض است با آنکه روف از او بخوبی وارسی میکند باز هم مادر مادر می گوید.
حال شما دوستان بگوید: آیا همین عاطفه یک مادر است؟ آیا بهشت زیر پای اینگونه مادران خواهد بود؟ آیا مردی مانند من زن خیانت کار خواهد داشت؟